مجید سجادی تهرانی – ونکوور
یک روز آفتابی و درخشان اواخر ماه جولای بود. حس خیلی عجیبی دارد وقتی حالا، در اواخر ماه نوامبر که تازه یکماه است فصل بارانهای مداوم و روزهای کوتاه ونکوور شروع شده است و در بهترین حالت چهار یا پنج ماه دیگر ادامه خواهد داشت، دربارهٔ روزی آفتابی و درخشان بنویسی. برای من مثل این است که دربارهٔ گذشتهای خیلی دور یا آیندهای بعید صحبت میکنیم! در هر حال، روزی درخشان و آفتابی بود. هندز فری را از همان داخل آسانسور به گوش گذاشته بودم و به پادکست برنامهٔ شب قبلِ کارنتِ (The Current) سیبیسی گوش میدادم. ماه قبل بیست و پنج نفر بر اثر اُوِردوز ناشی از مصرف فنتانیل در ونکوور مرده بودند و این موضوع، موضوع مصرف مواد مخدر بهخصوص فنتانیل، دوباره بر سر زبانها افتاده بود. این برنامه، از جنبهٔ دیگری هم برایم جالب بود و آن، همزمانیاش با بحثهایی بود که در ایران بر سر توزیع کنترلشدهٔ تریاک تحت نظارت دولت درگرفته بود. فضای مجازی پر شده بود از جوکهایی که ملت در این خصوص ساخته بودند و به اشتراک میگذاشتند. مثل خیلی چیزهای جدی دیگر، جامعهٔ ایرانی تصمیم گرفته بود حالا که حوصلهٔ فکرکردن به حل مشکل، یا توانایی حل آن، یا اعتماد به ارگانهای ذیربط را ندارد (نتیجهٔ همهٔ اینها متأسفانه یکی است)، برایش جوک بسازد و به آن بخندد. از میان رسانههای اصلی فقط ایسنا به این مقوله بهصورت جدی و در غالب چند مصاحبه با موافقان و مخالفان پرداخته بود. از فضای شبکههای مجازی و مصاحبهها و نقطه نظرات کاربران زیر پستهای مربوط به این خبر در خبرگزاریهای مختلف میشد دید که تا چه اندازه اکثریت جامعه با این طرح مخالف و آن را نوعی تشویق به اعتیاد به حساب آورده است. نگاه به معتاد بهعنوان انگل اجتماع و مجرم در لایههای پنهان و آشکار نقطه نظرات کاربران موج میزد. این نگاه، نگاه غالبی است که با آن بزرگ شدهایم و تغییر آن بسیار دشوار است. مثلاً خودِ من هر وقت یکی از آنها را میبینم سعی میکنم از دورترین فاصله ازشان عبور کنم، برایم باورش سخت است که آنها فقط به خودشان آسیب میرسانند.
تازه به ونکوور آمده بودیم و هنوز توریست بودیم و در حال کشف شهر. اتوبوس خط ۲۰ را از ایستگاه کامرشال سوار شدیم تا به چایناتاون برویم. در اثر یک اشتباه، یکی دو ایستگاه زودتر، در هیستینگزِ شرقی، تقاطع خیابان مِین از اتوبوس پیاده شدیم. اینکه آدرس را دقیق مینویسم، بیدلیل نیست. هر تازهواردی به ونکوور هم این آدرس را سریع یاد میگیرد؛ بخشی از داونتاون ایستساید که بهقول آنا ماریا ترمانتی (Anna Maria Tremonti)، مجری اصلی کارنت، خط مقدم و نقطهٔ صفر مصرف فنتانیل در کاناداست. از اینکه ناگهان در میان این جمع اعجوج و معجوج گیر افتاده بودیم، بسیار عصبی و مضطرب شده بودم. من را از کودکی طوری بار آوردهاند که از اینگونه افراد تا جایی که ممکن است، دوری کنم. اینها افراد خطرناکیاند. بزرگتر که شدم، سعی کردم این احساس را در خودم اصلاح کنم اما همدلیهای من با آنها خیالی و مجازی بود و هیچوقت به یک کار عملی و واقعی تبدیل نشد. کافی بود تا به اندازهٔ دو چهارراه، به اندازهٔ پنج دقیقه پیادهروی، به غرب تا خیابان کَرال برویم تا از محدودهشان خارج شویم، اما این راهپیمایی کوتاه برای من بسیار طولانی گذشت. از کَرال به سمت شمال که سرازیر شدیم و به محدودهٔ گَستاون رسیدیم، ناگهان انگار از میان تاریکی به روشنی، از میان مه به آفتاب رسیده باشیم. البته این بالطبع حسِ من نسبت به آن مکان بود.
در پادکست آن روز، دستاندرکاران برنامهٔ کارنت تصمیم گرفته بودند پادکستی قدیمی را دوباره پخش کنند که در آن ترمانتی، در ماه ژانویه به داونتاون ایستساید و به یکی از محلهایی رفته بود که در آن افراد داوطلب چادر بزرگی روی کفیِ تریلری برپا کرده بودند برای کسانی که میخواستند مواد مخدر مصرف کنند. آن داوطلبها مراقب بودند که اتفاقی برای مصرفکنندگان نیافتد و برای مواقع ضروری بستههای اورژانسی نالوکسون (naloxone) داشتند. نالوکسون، دارویی است که به سرعت اثرات مصرف بیش از حد از مواد مخدر مانند هروئین، متادون، فنتانیل و مورفین را برطرف میکند.
در آن چادر، ترمانتی با مردی به نام کایل مصاحبه میکند که برای مصرف هروئین و کراک آمده است. مصاحبه کمتر از دو دقیقه طول میکشد اما برای آنکه مجابم کند این برنامه را نباید از دست بدهم کافی است. مرد جوان میگوید سه هفته است این چادرها را پیدا کرده و خیلی خوشحال است. ترمانتی از او میپرسد که آیا آمدنش به آنجا بهخاطر ترسش از قضایای مربوط به مصرف فنتانیل است و کایل در کمال تعجب مجری و البته ما شنوندگان میگوید، نه. واقعیتش او اصلاً بهدنبال فنتانیل میگردد و آمدنش به این چادر فقط به این خاطر است که خیلی بهتر از چمباتمه زدن و تزریق در خیابانهای بادخیز و سرد است. اینجا با آرامش تزریقش را انجام میدهد. ترمانتی میپرسد چرا بهدنبال فنتانیل است و او میگوید چون قویتر است و حسابی میسازدت. مجری میپرسد نمیترسی که ممکن است بهخاطرش اُوِردوز کنی. کایل جواب میدهد همیشه به آن فکر میکند، اما وقتی سراغ چنین موادی میروی باید برای مردن آماده باشی. حرف مرگ که میشود، صدای ضجهوارِ مرغهای دریایی در پسزمینه بلند میشود. راستش صدای مرغهای دریایی همیشه مرا یاد استانبول میاندازد. ذهنم دارد به استانبول و پیادهرویها در محلههای سنگفرشِ پرشیبش منحرف میشود؛ به تراس بزرگ روبهروی مسجد جهانگیر در بیاوغلو که از آن چشمانداز بینظیری از بُسفُر و پلها و بخش آسیایی پیداست، که مجری میپرسد:
- اما تو نمیخوای بمیری، مگه نه؟
- نه! اما باید براش آماده باشی.
سؤال و جواب عجیبی است. آدمهای زیادی نیستند که وقتی سراغ چیزی میروند، آنچیز هر چه میخواهد باشد، حاضر باشند بهخاطرش خود را برای مرگ آماده کنند. صدای آژیر ماشین پلیس جای مرغان دریایی را در باند صوتی میگیرد. آنجا در آن چادر هم انگار چیزی عوض شده. کایل ناگهان نظرش عوض میشود. میگوید میخواهد از آنجا خارج شود چون جای خوبی نیست. آدم خیلی زود اینجا گیر میافتد و وقتی گیر افتادی، بیرون رفتن خیلی سخت میشود.
* * * * *
از پلههای ایستگاه ترن هوایی که بالا میروم هنوز گیج حرفهای کایل هستم و البته خاطرات استانبول که بیدلیل و بیوقت سروکلهشان پیدا شده است. تا بهحال با دو کانادایی دربارهٔ این محله صحبت کردهام، نگاه آنها به این مکان تفاوت فاحشی با نگاه من داشت. اولی میگفت که این بخش از شهر، جزئی از هویت شهر ونکوور است. میگفت بسیاری از این افراد مال این شهر نیستند و با شروع فصل سرما به اینجا میآیند، چون اینجا هوا از بقیه بخشهای استان بریتیش کلمبیا و استانهای اطراف گرمتر است. او میگفت دیدن آنها مضطربش نمیکند، چون آنها بهجز به خودشان به کس دیگری آسیب نمیرسانند. دومین نفر، جوان ایرانی سیوپنج سالهای بود که از هفت سالگی اینجا بزرگ شده است. او میگفت از این بخش شهر و سیاست شهرداری در قبال آن و حضور نهادهای خیریهٔ مردمی در این بخش از شهر بسیار خوشش میآید. به من یادآوری کرد که در بسیاری از شهرهای آمریکا، خوابیدن در خیابان بههر نحو، جرم به حساب میآید. میگفت حضور این افراد همیشه به او این را یادآوری کرده است که این سرنوشت میتوانست سرنوشت او باشد، انتخاب او یا جبر روزگار برای او. این بخش از داونتاون برای او تئاتری همیشگی بوده که به او احساسی مشابه کاتارسیس را منتقل میکرده است.
در بخش دوم برنامه، مجری، مهمان را معرفی میکند؛ دان مکفرسون (Donald MacPherson). دان کنشگری اجتماعی است که از اواخر دههٔ هشتاد به شیوههای مختلف درگیر مصرفکنندگان مواد مخدر در داونتاون ایستساید بوده و استاد دانشگاه سایمون فریزر است. بسیار مسلط حرف میزند و در انتخاب لغات دقت بینظیری دارد. شیوع مصرف فنتانیل در سه سال اخیر را با دورهٔ اواخر دههٔ هشتاد و اوایل دههٔ نود و شیوع هروئین مقایسه میکند. میگوید در آن سالها تولیدکنندگان مواد در جای دیگری از دنیا با کارتلهای مواد در ونکوور تصمیم گرفتند که هروئین قویتری به بازار تزریق کنند و این کار باعث مرگ بسیاری در اثر اُوِردوز شد. آن زمان هم مثل حالا به همان راهحلهای تکراری قدیمی روی آوردند؛ تختهای بیشتری برای ترک، پلیسهای بیشتر برای گرفتن مجرمان و مجازاتهای طولانیتر برای توزیعکنندگان خردهپای مواد و صد البته راه به جایی نبردند. دان، در اوایل دههٔ نود، درمییابد که کشورهایی مثل سوئیس، آلمان و هلند ده سال قبل با وضعیتی مشابه آنچه در تقاطع مِین-هیستینگز در جریان است، دست به گریبان بودهاند. برای همین به اروپا سفر میکند و در بازگشت در سالهای ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ برنامهای را تحت عنوان رویکردِ چهارمحوری به مشکل مواد مخدر در ونکوور با همکاری شهرداری این شهر ارائه میکند، رویکردی شامل درمان، پیشگیری، نظارت پلیسی و کاهش آسیب. بیشترین مخالفتها با بخش کاهش آسیب میشود. مخالفان فکر میکنند اینکار تشویق به مصرف است و ترک کردن را به تعویق میاندازد.
رویکرد مکفرسون به اعتیاد مثل یک بیماری است که بیماران باید به کلینیک بیایند و دوز داروی هر روز خود را زیر نظر افراد مجرب دریافت کنند. از نظر او این طرح یک طرح سلامت است. این برنامهای برای ترک اعتیاد نیست. برای ترک اعتیاد باید زمینههای آن را، نابرابریهای اجتماعی و فقر را از بین برد. این برنامه به معتادان کمک میکند که از زندگی روزمره خارج شوند؛ و تجربهٔ کشورهایی مثل سوئیس نشان داده که درصد قابل توجهی از آنها بهدنبال بهبود شرایط زندگیشان رفته و کمکم مواد را ترک میکنند. این تنها راه جلوگیری از مرگومیرهای بیشتر است. اما بهنظر میرسد باید انسانهای زیادی بمیرند تا سیاستمداران به این نتیجه برسند که باید در سیاستها تجدید نظر کنند.
با نکتهسنجی تحسینبرانگیزی میگوید بهدنبال قانونی کردن مواد مخدر نیست که مثلاً از فردا در فروشگاههای 7Eleven فنتانیل بفروشند، بلکه بهدنبال کنترل مصرف آن بر اساس ضوابط و مقررات تعریفشده است. «تا وقتی ما از زیر بار کنترل و تعیین مقررات برای این کالا شانه خالی میکنیم، فرشتگان دوزخ، سازمانهای تبهکاری، مقررات بازار را تنظیم میکنند.» فکر کنم درست از همینجاست که کمکم صدایش شروع میکند به لرزیدن. آنا ماریا، مجری زبدهای است و این را خوب احساس میکند. برای همین میپرسد شده تا به حال خسته و ناامید و عصبانی شوی. حالا دیگر دان واقعاً صدایش مي لرزد، میگوید: «من خیلی عصبانیام. چون افراد زیادی را میشناسم که زندگی و جوانی خود را برای حل این مشکل به باد دادند و هنوز به جایی نرسیدهایم. مقاومت عجیبی در این خصوص در جامعه وجود دارد که اجازه نمیدهد این بحث را به مراکز مهم تصمیمگیری بکشانیم. نیروهای مؤثر تمایلی به تغییر در رویکردهایشان ندارند. همه برمیگردند تا در سیستمهایشان به کارشان ادامه دهند؛ سیستمهایی که کار نمیکنند.» بعد از این است که دان در مصاحبهٔ رادیویی زیر گریه میزند.
من تقریباً به مقصدم رسیدهام اما باید این مصاحبه را تا آخر گوش کنم. مجری میگوید که نمیخواسته او را تا این اندازه متأثر کند. دان تشکر میکند و میگوید خیلی وقتها در کنفرانسهایی شرکت کرده که در آنها مدیران عامل یا دکترهایی بلند شدهاند تا در مورد یک اپیدمی صحبت کنند و ناگهان زیر گریه زدهاند. مصاحبه با جمعبندی او از ایدههایش برای کنترل و تعیین مقررات برای مصرف مواد مخدر پایان مییابد و موسیقی تیتراژ.
خاطرات من پر است از حضور خیابانخوابها و معتادها سرِ گذرها، زیر پلها، در خرابهها و توی بلوارهای میان بزرگراههای تهران و دیگر شهرهای بزرگ ایران. اینجا، در ونکوور هم آنها فراواناند. معضل یکی است و در هر دو سو کسانی هستند که با چشمهای اشکبار برای بهتر کردن شرایط بیماران مبتلا به اعتیاد مواد مخدر تلاش میکنند. کاش بتوانیم به آنها در این راه با همدلی یاری رسانیم.
آذر ۱۳۹۶- نوامبر ۲۰۱۷